اینجور مهاجرت یک اتفاق خیلی کیری است و در همان حوالی آدم می افتد. این اتفاقی که دارد برای همه می افتد اسمش مهاجرت نیست. تبعید است. مثل این کویری ها که رضا شاه تبعیدشان می نمود به رشت و نموده می شدند. تا میایی بفهمی که چی شد بچه هات بزرگ شده و نم هوا دست هات را به زق انداخته سردت است کمرت درد گرفته داری برا بچه هات هی کویر حرف می زنی. نه کویر واقعی. یک کویر بدون تشنگی بدون مار.
اینجور مهاجرت خیلی کیری است. تکیه می دهی توی قهوه خانه به تخت و صدای رودخانه گوش می کنی و صدای رد شدن روباه توی علف به صدای رد شدن دختران قشظنگ از خانه های قشنگ که مال تو نیست و چشمهات دنبال چیزی می گردد که میدانی نیست و حتی مطمئن نیستی که واقعن یک روزی بوده.
اینجور مهاجرت خیلی کیری است. تمام آبها تو را یاد تشنگی می اندازد. سبیل می گذاری و همه ی حرفهات را مثل رشتی ها به اوووووووو می رسانی غلیظ تر از رشتی ها ولی همه تو را از رد آتش روی پیشانیت می شناسند از برهنه نشستنت زیر باران از اینکه یک دقه آفتاب دیوانه می کند و اینکه شنا نمی دانی
اینجور مهاجرت خیلی کیری است. وقتی که مردی هم مرده شور از قیافه ی رفته از روحت هم می فهمد. این بچه مال دریا نیست.
بدبختی بزرگت اینست که هیچوقت بر نمی گردی نمی شود دیگر سوار قطاری شد که رفته بدبختی بزرگترت اینکه دیگر الان زیاد هم درباره ی قطار فکر نمی کنی
اینجور
مهاجرت خیلی کیری است
[+] --------------------------------- 
[1]