اسفندیار کلنگش را
کنار جاده گذاشت
و به چرخ افتاده در جاده نگاه کرد
تیر توی چشمش
درد میگرفت
برای خودش آهنگ گذاشت
گذاشت
روی چهره ی مرطوبش
آفتاب بتابد
کویر
جای دردناک بی دیواریست
و امیدی هم
برای تکیه کردن ندارد
اسفندیار غمگین شد
غم از کناره ی چشمهاش
و آفتاب بر روی صورت
دستش سنگریزه های راه را
کامل شمرده بود
[+] --------------------------------- 
[0]