حرف زدن مثل دست و پا زدن است حرف می زند و حرف می زند آدم و بعد فرو می رود توی دنیا کمی مانده به سرش برود زیر گل می فهمد که نباد دست بزند ولی بدنش به دست و پازدن عادت کرده پس دست و پا می زند و هی می رود پایین و پایینتر گل می رود توی حلقش توی چشمهاش و روی کله اش بسته می شود تازه آدم وقتی که خیلی رفته پایین و حلقش از گل پر شده باز هم دست و پا می زند و داد می زند وهی می رود پایین بعد یک متری که با سطح فاصله پیدا کرد تازه می فهمد که هوا هم فی الواقع نوعی گل بوده پس دست می زند و داد می زند مدام هی تا می رسد به خیلی پایین به جایی که هیچ راهی ندارد بعد با خودش فکر می کند برنامه ای قرار بوده اتفاق بیافتد و باید منتظر ماند پس منتظر می ماند
منتظر می ماند
منتظر می ماند
ساکت نمی ماند
داد می کشد
و منتظر می ماند
انگار نه انگار قراری بوده...
[+] --------------------------------- 
[0]