الان که این را می نویسم بعد سه سال خوابیدن مداوم با تو یک دفعه یادت افتادم و میانه های تنم گزگز کرد و فکر کردم زنگ بزنم بپرسم ناهار خانه می آیی یا نه بعد یاد ساندویچ های کتلت توی یخچال افتادم و اینکه گفته ای ساندویچت را بخور ناهار نمی آیم احساس کردم این احساس مقدسی است و باید جایی نوشته می شد که شد
[+] --------------------------------- 
[0]