حرف مفت و
تجربه های بدی بود
خرفتی بیهوده بود که گفتم
"نمی شود شد"
وقتی شدم چانه ام از
لرزش یک کلمهی موقت آرام تکان می خورد
و به اندازه ی قدمهای ساکنم
فهمیده بودم
هر آجری معنی خودش را داشت
سیاهی بین آجرها
یادگار بچگی ها بود
تو داشتی برهن
توی حوض بازی می کردی
مثل یک ماهی لرزان قرمز
و نور
رو تنت
مرا به یاد عید می انداخت
[+] --------------------------------- 
[0]