شاه عباس میلانی
کتاب امروز تمام شد بابا اگر بداند من چقدر برای شاه که انقدر بدش داشت گریه کردم کلی شاکی خواهد شد. مثل تمام ایرانیهای داغان شده دوست داشت با ثریا بماند توی یک مزرعه ی ساده به بچه هاش درباره ی زندگی حرف بزند. مثل تمام بابا ها خیالات ببافد راجع به زندگی همسایه ها دوستش داشته باشند. یا حتی اگر بچه دار هم نشد کنار هم بمانند تا ته اش. همسایه ها صدایش کنند آقای پهلوی به تیپ باکلاسش یراق هیکلش و لهجه ی عجیبش او را بشناسند. به قول عباس میلانی مملکتش را دوست داشت خیلی زیاد ولی نه عاقلانه. هیولاهای عمامه داری که خودش پرورش داد سرزمین زیبایش را مثله کردند که خودش به دست خودش نگهبانان سرزمینش را قتل عام کرده بود.
وقتی مرد تمام جهان دشمنش بودند خیلی خیلی خیلی خیلی تنها مرد خیلی از بچه ها را یتیم کرد خیلی ها را کشت. یک دیکتاتور ناب شده بود از آنها که دنبال توطئه می گردند ضعیف و پیر و کوچک وقتی مرد مثل پاییز پدرسالار.
و این پاییز بی پدر دیر تمام می شود دیر تمام می شود دیر تمام می شود. روز آخر قرار بوده باز ثریا را ببیند همیشه ثریا را دیده بود گاه به گاه. گفته بود ملکه حتمن در جریان باشند. نرسید. نرسید هیچ چی را ببیند به هیچ چیز نرسید...
[+] --------------------------------- 
[0]