انگشت میانه ی پایت
برای من کوهی
در میانه ی ابرهاست
یک چیزی
توی مایه ی البرز
با ابرهای پشمکی در بالاش
سعی می کنم بیایم بالا
کوله پشتیم را بر می دارم
و سعی می کنم بیایم بالا
راه می روم تا عصر
نزدیک عصر
مامانم تازه یاد من می افتد
من را خسته
توی راه
پیدا می کند که گریه می کنم
همانطور خواب
من را با خود می برد خانه
سرجایم می خواباند
[+] --------------------------------- 
[0]