هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بیگفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
الان توی این بی حالی به این شعر مولوی برخوردم حالم رو خیلی بهتر کرد دلم یک هو خیلی تنگ شد رفتم یکی از لباس هات رو پیدا کردم یه شلوار نارنجی بود که کنارش خط داشت خیلی نازک شدم می دونم که حقش رو ندارم ولی نازک شدم خیلی شعر خیلی چیز خوبیه اون آدمای ساکت توی سرم شروع کردند دوباره به حرف زدن خیلی خوشحالم خوب
[+] --------------------------------- 
[0]