اگر مردی بازی کن
تاسهایش را ریخت
شش درم را بست
و سوک سوک داد
من توی آچمز نمانده بودم
گفتم کیش
قلعه شد
و جفت پا گرفت
او بود و دروازه ی خالی
گفتم
"هی این صلات پاره
ارتفاع و سرما که
ترسی ندارد"
تنم را زدم به آب
بی لباس بی لباس
تمام زنهای دنیا
آن پایین
شنای غورباقه می کردند
گفت
این درس اول بود حالا
از پشت
[+] --------------------------------- 
[0]