نشسته بود روی ایوان و هی به اتفاقات دنیا فکر می کرد گفت "دشنه ای را که قرار بوده، هر روز نگاه می کنم گاهی رگی از خودم باز می کنم روی پوست سفید خون قرمز زیبا می رود پایین و درد قرمز زیبا می آید بالا" بعد پرسید"چیست در زنها که مرد را بی قرار می کند؟" گفتم "دردیست" گفت"راست گفتی دردی است" و بعد گفت "ماه را آخرش نیاوردی"
خیلی حیف است سزار آدم با کاف شروع بشود
[+] --------------------------------- 
[0]