درباره ی کلمه
چرا آدم باید راجع به شعر گفتن بنویسه به جای اینکه شعر بنویسه؟ چرا باید آدم سعی کنه دیگرون بفهمن وقتی می دونه فهمیدن ممکن نیست. و اینکه کلمات همینا که دوون این سو و اون ور دنیان رفتنین. کمرنگ می شن پاک می شن. نمی مونن. این همه ستونای کلمه این همه حرفای عجیب که آدما با چشای برق زن و اینها می نویسن.
دوس دارم درباره ی دنیا بنویسم راجع به سمانه که داره مقاله ی خفن می خونه. راجع به این کچلی که الان از زیر پنجره رد شد. دوس دارم تو ساحل دریای خودم بخوابم موج این همه کلمه هی بیاد از روم رد شه. هیچم مهمم نیس نگاه کنه کسی نکنه کسی. همینش خوبه...
الان توی این لحظه احساس کردم باید راجع به کلمه بنویسم. راجع به اینکه کلمه های دنیا یکین همه. درخت عین کلاغه. کلاغ همون گنجشکه کوه همون درخته جنگل همون درخته و پر از درخته همینطو درخت درخت درخت درخت...
ولی مثل جنگل وقتی درخت درخت درخت کاشته باشی کسی تا ته. یه چیزش شبیه هیچ جنگلی نیست یعنی به چشم آدمش یه چیز تازه اس. می شه تموم زندگی یه آدم جنگل باشه...
دوس ندارم زیاد بنویسم. نوشتن دستامو خسته می کنه. بیاین بیاین موجای عزیزم. من دیگه نمی نویسم نوشستن آدم رو خسته می کنه...
سمانه رو ندیدین؟ الان همینجا بود...
[+] --------------------------------- 
[0]