یکبار یکی از دخترها را با خودم آوردم دفتر، بچه ی خوبی بود. نقاشی قشنگ کشیده بود. درس خوانده بود. شاگرد اول بود. گفتم حقش از همان صد آفرین های مستطیلی است. دخترک را خوشحال آوردم دفتر کشو میزم را کشیدم یک دانه هم کارت توی میز نمانده بود. منطقه باید همیشه می فرستاد. جنگ بود حواسشان نبود پول نداشتند نمی فرستاد دخترک مانده بود توی دفتر رو هوا من مانده بودم تو هوا. اوضاع بدی بود
[+] --------------------------------- 
[0]