دیروز توی کتابخونه ی دانشگاه کامپیوترم مرداوضاعش یه جور نا امید کننده ای شد که حوصله ام از تنفس مصنوعی دادن بش سر رفت یکی دو ساعتی وقت داشتم. مثل بچه های آدم رفتم تو کتابا گشتم بوکوفسکی خوندم بعد مدتها. یعنی خوندم بعد مدتها یه فصل از یه چیزی خوندم که اسمش آشنا نبود ولی قشنگ بود یه صد صفحه ای خوندم شاید بعدنا یه تیکه هاییشو ترجمه کردم خوندم. کتاب یه چیز قدیمی هزار سال پیشی بود مثل دیوان حافظی چیزی مردم خنده دارین که بوکوفسکی شون شبیه حافظه یه داستان خوب و ساده ای بود از اینا که وسطاش شعرم میگه یارو راجع به یک آدمی از بچگیش که بزرگ می شد هی و هیچ اتفاق عجیبی براش نمی افتاد و ...هیچ کار مهمی که دیگرون دوست داشته باشن نمی کرد. شاید بعدن یه تیکه هاییشو ترجمه کردم چیز خوبی بود
[+] --------------------------------- 
[0]