پنج روز اولی که دریا مرد
ما فکر یک درخت دیگر بودیم
بال تر
پر ماهی تر
بعد داستان حوضهای غریبه پیدا شد
چرخش قفل ها
در کلیدها
خنده های زیرکی
زیر لب
عشوه های طولانی
روز هفتم
طبعن
انتهای آفرینش بود
رزمناو دشمن
تا در حیات مان آمد
گیسهای طلاییش
و شلوار جین تنگ
مادرم زیر زیرکی می خندید
همه فهمیدند
رزمناو دشمن گی بود
گیر داد
گفت
"دریای من را
کجا بردید؟"
تمام زنها می خندیدند
رزمناو دشمن گی بود
[+] --------------------------------- 
[1]