روی مبل نشسته بود و فکر می کرد لابد و توی حالتی بود که نباید دست زد بش داشت با یکی حرف می زد راجع به چیز بیخودی راجع به آهنگی چیزی فکر کنم و پاهاش توی جوراب می جنبید. نمی دانم یعنی می دانم ولی نمی فهمم این چه روزی است که تویش افتادم احساس می کردم الان باید بروم پایش را و به بوی جورابهاش احتیاج داشتم. عین خیالش نبود حواسش به من بود می فهمید چی دارد توی جانم می لرزد ولی حواسش به من نبود. من توی کار جوراب خاکستری بودم. توی کار شیارهای موازی باریک و خط زرد روی ساقهاش توی کار انگشتهای زنده بودم. به فکر جنبیدن چیزهای کوچک توی جورابش. نمی شد دست زد
بش. عصبانی تر می شد. همیشه قانون دنیا این است.
[+] --------------------------------- 
[0]