من مثل سگ از اتفاقات یکی دو سال آینده می ترسم. من همیشه عادت داشتم به اینکه یعنی جدیدن لااقل عادت کردم به اینکه خیالم از آدمهای اطرافم راحت باشد از کارم از اینکه آدم مفیدی باشم و اینها همیشه با خودم گفتم که اگر بار تمام زندگی مان روی شانه های توست من لااقل دارم یک آب باریکه ای در می آورم می فهمم که این اصلن مهم نیست ولی به هر حال برای من یک قوت قلبی است یکجوری آرامم می کند وقتهایی که دارند زیاد می شوند و من کارهایی را که باید نمی توانم. حالا اوضاع اینطوری می شود که همه چیز زندگیمان می افتد گردن تو. می فهمم قرار است کار پیدا کنم و اینها یا بروم دانشگاه و هر چه ولی حق بده به من گاهی شبها کابوس ببینم. مثل تو که خواب می بینی من کس دیگری را ناز کرده ام حق بده به من که خواب ببینم و توی کابوسم پول نداشته باشیم و تو از کار آمده باشی خسته و من توی خانه مانده باشم. دلت بگیرد بروی حمام گریه کنی نه اینکه روی شانه ام
وقتهایی که می ترسم هم می نویسم. حالم بهتر است الان
[+] --------------------------------- 
[1]