یک روز اول صبح احساس کردم یک درخت روی شانه ام در آمده مثل یعنی همان یارو توی فکر می کنم کافکا که شمشیر توی پشتش بود. تکراری است ولی روی شانه ام یک درخت با پرنده و بلبل اضافه و اینها داشتم. اتفاقهای تکراری اذیتم ی کند. این واقعیت که کس دیگری بیدار شده و توی پشتش شمشیر داشته واقعیت اینکه روی شانه های من درخت هست را اذیت می کند و احساس می کنم که بلبل روی درخت حتی موقع آواز خواندن معذب است و همین
[+] --------------------------------- 
[0]