حاجتی به افسانه گفتن ندارم
داستانم همیشه
با بال نوک تیز موشهای سیاه پرنده
آغاز می شود
که مثل هرم پرنده های مهاجر
از سمت آسمان آمدند
مردم مهاجر
عشق بلند کردن زن مردم
ریش دار و
بد مرگی
و بدمرگی
مردن بد
کابوس زندگی های ما بود
درخت ها
با حسرت پرنده های ریخته روی برگها را
نگاه می کردند
بابا
در حیات ایستاده بود
با خیال راحت
و سیگار نصفه ی همیشه
"بی بی سی قطعه
همه چی قطعه
من نطر خاصی ندارم
اتفاقی نیطیافتاده"
من هم
که شاعرم
حاجتی به افسانه گفتن ندارم
[+] --------------------------------- 
[0]