یادم می آید که
آسمان رنگ ارغوانی بود
و سیاره های قرمز
نزدیک زمین بودند
و من تا
آسمان را نگاه می کردم
زمین خوردم
یادم می آمد
که تقویم مایاها
مهم نبود برام
ولی محمد آمد
شاید هم
حمید بود
خوش تیپ تر شاید
آمد گفت
"همینجا بنشین
اوضاع دنیا طوفانی است"
و درباره ی
تقویم مایا ها
و اینکه
و چیزهای دیگر
حرفهای مهمی زد
گفتم
"سمانه رفته دانشگاه
کارهایش خیلی مهم است
اگر یک وقتی
هوا بد باشد
استادش به او
Recomm نخواهد داد"
گفتم
"سمانه ی غمگین
بیشتر از
حلقه های زحل نزدیک است"
این بار کسی آمد
مطمئنم
محمد بود
" همینجا بنشین
رو همین پله
تو سربازی نرفته ای
دنیا برایت
زیاده از حد غمگین است"
مطمئنم
تاریخ داشت تکان می خورد
حواسم به دنیا بود
به درسهای سمانه
به قیمت بنزین
دست همیشه
پس گردنم آمد
"خوابم می آد
بریم باز بخوابیم علی جونی؟"
"میشه؟"
[+] --------------------------------- 
[0]