کوچه
چیز باریکی
شبیه الباقی خیابانهاست
من هم
مثل مردهای دیگرم
دستان لاغرم
چشمهای غمگینم
زبان درازم
مثل الباقی آدمهاست
می دانم آنها
اکثرن دوستت دارند
نامه می نویسند
گریه می کنند
ترمز می کنند
با شیشه های پایین
و تو
هیچ دلیلی برای
ماندن با من نداری
من راه رفتن تو کوچه های پاییزی ندارم
حرفهای با کلاس و بامزه هم
و دستهای قوی برای برخاستن
هیچ چیز دیگری هم برای هدیه دادنم نمانده
جای حرفهام هم
خیالی نیست
می شود دروغگو
و پشم
دلم می خواهد بگویم اما
می فهمم که یک
"اما" آخر
مرا نجات می دهد همیشه
مرا نجات خواهد داد
[+] --------------------------------- 
[2]