Look, Listen, Learn
خوب ما هیچ ساله بودیم آقای ساعتی ما چه می فهمیدیم آن زمانها پیدا کردن مداد پاک کنی که رویش ساعت داشته باشد سخت است و رفتن پیش مدیرهای ریشو برای فیلمهای تازه سخت است و اینکه آدم برای یک مدرسه کتاب رنگی بگیرد و هر چه را که می بیند اطرافش بی خیال شود و آن لبخند لعنتی را نگه دارد و بیاید سرکلاس یعنی چه. شما واقعی بودی آقا نه؟ کسی شما را با مداد رنگی که؟ نه من یادم هست روز اول مدرسه یادم هست که یک آقای تنهایی بود که ما زبانش را نمی فهمیدیم و یادم نیست پیمان بود یا امیرخیزی که با غرور خنده داری بهش گفت "ها وار یو" و پرسید "وات ایز یور نیم؟" و ما ارتباط نزدیک از نوع سوم را می دیدیم سفینه ای که چراغهاش روشن شد و عکی یک موشک را روی تخنته کشید گفت "مای نیم ایز مستر ساعتی، آی کام فروم د مون" و کلی حرف دیگر و گفت و گفت و گفت و من هنوز هم نمی فهمم چه جور به ما که انگلیسی نمی فهمیدیم فهماند که چقدر آدم کولی است...
خوب خوب یادم هست مرد نسبتن چاق و طاسی که جور غیر عادی قرمز بود و خیلی تمیز تمیز تمیز بود و هیچوقت نگفت شاعر است و ما هیچوقت نفهمیدیم این شعرهایی که درباره ی رنگها و میوه ها و اینها می خواند کار خودش بوده. ما رفتیم سر کلاسهایی که کیف داشت مثل زنگ ورزش بود وقت فوتبال. ساده بود مشقهاش را توی زنگهای تفریح می نوشتیم بسکه ساده بود و اگر که نمی نوشتیم هم به جایی برنمی خورد. آقای ساعتی می آمد و کتاب عکس دار رنگیش را که تویش سندی و سو داشت و دخترانش با دامن کوتاه و بی روسری توپ بازی می کردند و زمستانها برف داشت و همیشه تویش باران می آمد را باز می کرد و حرف می زد و حرف می زد و اینها...
یادم نمی رود که یکبار توی دفتر معلمها نشسته بودند و من زاغشان را چوب می زدم ساعتی هم نشسته بود یادم نیست با کی داشت حرف می زد و خیلی غمگین چایی می خورد. راجع به همین بدبختی کتاب و سمعی بصری و اینها و من یک آدم دیگر را دیدم. یک کمی بزرگ شده بودم آن موقع یکجوری جا خوردم زنگ قبلش کلاس داشتیم باورم نمی شد این آدم خوشحال تو کلاسها اینجور غمگین و اینها باشد...
خیلی بعدترش که دیدم لاغر شده بود لاغرتر و لاغرتر و غمگین تر و غمگین تر و شک ندارم که توی کلاسهاش هنوز هم آدم فضایی بود. تمیز تمیز قرمزترین معلم دنیا...
چند روز پیش سیل پیغام و پسغام اطرافم را پر کرد که ساعتی مرده. و عکسهای آخرش که پیرمرد نحیفی بود راستش حالم گرفته شد ولی گریه ام نگرفت یعنی من تا درباره ی چیزی ننویسم درست درکش نمی کنم. الان توی شرکت گفتم یک چیزی بنویسم برایش و گریه ام گرفته و قشنگ نشستم عین بچگیم گریه کردم زیاد و هی گریه کردم و گریه کردم و هیچ هم برایم مهم نیست که همکارها می بینند...
من از ماهم
اسمم
ساعتی است
مدادم
ساعتی است
و دفترم هم
ساعتی است
من از ماهم
و عکس موشکم را هم
دارم
کاش یک روزی وقتی مردم یکنفر شعری به این خوبی از من را که پانزده سال پیش شنیده یادش باشد و وقت خواندنش گریه اش گرفته باشد و خوب گریه کرده باشد...
شما شاعر خوشبختی هستید آقای ساعتی آدمهای توی کارتون و شاعرهای واقعی هیچ وقت نمی میرند و شما شاعر چاق و قرمزی هستید که بچه های همکلاس هم هر شب خوابتان را می بینند
خوابهای وایت
خوابهای بلک
رد
یلو
گرین گری برون بلو
دارک بلو
لایت بلو
پینک پرپل وایلت
سیلوری بوف روز
سافرن
جوجوپ اژر ایندیگو
1388/08/23
[+] --------------------------------- 
[1]