خیابان دارد
رد عابرین سایه دار لاغر را می بیند
عابرین با اراده اش را
که خندان از اینجا گذشتند
"به حالت بازی"
و رد عود کوچکی
که قبل رفتنشان
روی ایوان می سوخت
و هیچکس
جرات نکرد بعد رفتنشان افسانه ای بسازد
خیابان دارد
خاطراتشان را مرور می کند
لبها را
که توی پارکها
از هم گرفته اند
و هنوز
فکر می کند
به برق شمشیرهایشان
و گیسهایشان که توی صورتشان ریخت
و برکه ها هرگز
چینهای روی پیشانی را
فراموش نمی کنند
فراموش نمی کند آنها
فراموش کرده بودند که باید
عصبانی می بود
آنها گوهر نفرت را
فراموش کرده بودند
[+] --------------------------------- 
[0]