چند چیز ساده توی سینه ی خدا مانده
که به هیچ کس نمی گوید
به محمد هم نگفته است
خدا به خاطر آن
چند چیز کوچک
غمگین است
و هیچ تراپیست ندارد
برای درمانش
خدا دوست داشت
پوووف
گفت
"کاش
خوابیده بودم
روی نیمکت نرم
و می گفتم
دکتر فیل
فیل
من خیلی
غمگینم
من
خیلی تنهام
و دستهایم خونی است"
خدا خیلی تنهاست
خدا خیلی غمگین است
و دستهایش خونی است
این را غروبها
هر غروبها
اعتراف می کند
شما نمی دانید
[+] --------------------------------- 
[1]