دینگ دینگ ساده ای در من بود
نوای ماتمی که نمی دانستم
مثل پابرهنه ها
روی پارکت آمد
و کون لختش را
به سرامیکهای سرد صورتم چسباند
من داشتم
درباره ی الماس فکر می کردم
چشمهای سیاهش هیز
من را نگاه می کردند
تلقی قرار بود
شبیه انفجارها باشد
این شعر هم
قرار بود
ولی مرتبش کردم
مجبور شدم
آخر تو از انفجارهای در من
کم می فهمی
[+] --------------------------------- 
[0]