از همان اول
از دستهای سبزش
واضح بود
که عجب
عجب ابن ملجمی است
چشمهای قرمزش هم
دلیل دیگر این مطلب بود
و خون مردمان بیچاره
از دستهایش می ریخت
من چشمهای مادرم را دیدم
که چسبیده بود
روی خرقه اش
و زبان بابایم
هنوز لای دندانش بود
شمشیر سنگی برای کشتن دیوها کافی است
در کتابها بیخود نوشته بودند
"مرد می خواد کشتن دیوا"
بابایم گفت
"دست بده من
دستت
دست دیو کشی اینه
دست مرد"
من واقعن می ترسیدم
به هر حال
او
شبها با
خواهرم می خوابید
کلاس کار
حفظ باید می شد
پیش فامیلم
آبرو داریم
با خودم گفتم
"فکر کن مرد
فکر کن
قهرمانهای داستان
همیشه برای دیوها
چاره ای"
شمشیر سنگی
کافی نبود
فقط این را می دانستم
روی دیوار ها نوشته بود
"تو هم یکی
مثل مردم دیگر"
[+] --------------------------------- 
[0]