آقام آمد
آقام با اسب آمد
هدایتم کرد
برد مرا اصطبل
آبم داد
و باز من را
تشنه گردانید
آقام آمد
قباهای سبزش را پوشید
حرف زد با من
نگهبان من بود
نباس دست در دماغم می کردم
نباس کفش توی خانه
نباس
و بعدش هدایتم کرد
که مثل بچه های آدم شو
و آنگاه بشارتم داد
محبت کرد
و گفت عشق منی
باورت می شود؟
به من می گفت عشق منی
این برای یک اسب
افتخار بزرگی است
حقش این است
در یکی
از همین دشتها بمیرم
[+] --------------------------------- 
[0]