یوه ها ها ها ها
ها هاه ها
یکجور حس ضعف
حس ضعیفی
غالب شد بر من
و قالب شدم
توی جعبه ام
در تابوت
یکجوری
انگشتهایم
عین کلبه های قدیمی
موریانه شد
نگاهم ساکت شد
بعد داستانهای جواد مسلمانی بود
نکیر و
کیر و
منکر
و اینکه آیا؟
و اینکه مطمئنی؟
و پرسیدن سئوالهای بدیهی حق
بعد
یک حوری تخمی
در چادر آمد
دو تا فرشته ی چاق هن هن
دنبالش
کمی شراب
که بوی سرکه می داد
و گفتند
تق
تمام شد
دماغ حوری بزرگ است
این قانون هستی است
خوشبختی وجود ندارد
گر چه
بسیار
نماز کرده بودی
حواسم هست
[+] --------------------------------- 
[0]