مخم به هم می ریزد وقتی خودت را لوس می کنی و من را صدا می کنی "عزیزم، هستی من" این خیلی خنده دار است.این تویی که صاحب من شده ای. عین سگ که صاحاب داشته باشد عین اسب. اهلی شدن که این مردک کس کش اگزوپری می گفت. مطلقن حل شدن است. تسلیم مطلق. احساس یک آدمی را دارم که دارد توی دریا شنا می کند. وقتی توی دریا شنا می کنی تویی و دریا فقط وقتی. دریا با تو مثل یکی از ماهیهایش برخورد می کند. تو هم با دریا مثل یک استخر. یک بار یک جایی یک زن شناگری نوشته بود. وقتی آدم زیاد می ماند توی دریا یکی می شود با دریا. بعد این را توی یک شعری خواندم حالم جدیدن شبیه آن شعر است انگار یک نهنگی برآمده و من و کشتی و شنا و دریا را بلعیده. احساس بلعیده شدن دارم. فکر می کردم اگر یک ناخدایی را نهنگ بلعیده باشد. لازم نیست دیگر که به زندگی و اینها فکر کند. می تواند برود توی کتابخانه ی کشتی و توی آرامش شکم نهنگ کتاب بخواند. من را کجا می بری هان؟ چه اهمیتی دارد بعد فکر می کنم چه اهمیتی دارد. من که خوب اینجا جایم گرم است. نهنگ هم که غرق بشو نیست. ولی جدن محض کنجکاوی می پرسم کجا داری می بری من را؟ البته یک مساله ی دیگر هم هست یک ترسی ولش کن البته نهنگ هضم می کند بالا نمی آورد...
[+] --------------------------------- 
[0]