شوقیدن به کلاسیدگی
اتفاقی که من بین بر و بچ های ما می بینم غریب و آشنا شوق به این پدیده ی کلاسیدگی است که حرفهای آدم را قهوه ای و سورمه ای و پلاسیده می کند. کلن ما شاعرها فکر می کنم با این عقده مداومن درگیریم که از تمام هنرها نیاز خفن تر به حرف زدن با آدمها داریم و از همه ی هنرمندها معمولن چیزهای کمتری برای گفتن داریم. من گاهی احساس می کنم خیلی از ماها متوجه هم می شویم که هر چقدر درباره ی فریدا دریدا و هایزن کایزن مطلب حالیمان می شود و هر چقدر با شعر همدیگر به جای دلی دلی در مان با آچار و انبر طرف می شویم کار خودمان به گه کشیده شده. صدای چرخدنده می دهد. ولی طبعن چون خیلی هامان اسمی از کون دنیا درکرده ایم یا زور می زنیم داریم در کنیم این می شود که این حرف زدن درمان گنده می شود. مقاله ی خفن نویسی و کچل شدنها از همینجا شروع می شود. بعد این کلاسیدگی می آید توی کار و اجازه ی جنب خوردن را نمی دهد به کلمه و کلام را سقلمه و قلنبه می کند. این اتفاق شومی است که برای بامداد افتاد. ما تاریخ شعر جدید را که می بینیم جوانهای سبیل موشی یک لاپیرهن می بینیم که گنده شده و بعد حرفهای گنده گنده زده گ َنده می شوند. من ترجیح می دهم اگر نیاز به حرف زدن دارم فیلم تعریف کنم براشان. تا اینکه خوشگل ترین چشمه ی زندگیم را جوهری کنم...
[+] --------------------------------- 
[0]