پاسپاییل
آمد
سرش پایین
دست به سینه ایستاد
"قربان
وقتتان را
ببخشید
ولی عرض مختصری"
گفتم
"نامه ات را
توی کازیه
سرم شلوغ است"
گفت
"دیر می شود ولی
امر الهی و اینها"
گفتم
"خیله خوب
اولی که نیستم
جهنم از
امثال من"
گفت
"زبانم لال"
گفتم
"کمی صبر کن به هر حال
سرم شلوغ است که
می بینی
خلوت شد
چشم
می میرم
تا می کنم
روحم را تا"
گفت
"ما و بچه ها پس
همین بیرون"
گفتم
برایشان ناهار و چایی بگذارند
[+] --------------------------------- 
[0]