گفتند
شاعر خوبی بود
خدایش بیامرزد
توی خانه ام ریختند
هر چه داشتم بردند
گفتم
"زوربا جان
دارم می میرم"
هاف هاف آمدند
و لباسهای چسبانم را بردند
لخت بودم
گفتم
"زوربا جان
مواظب باش
من دارم می میرم
لااقل این یکی را نه
این یکی را من
خودت که بهتر می دانی"
صحنه ی خیلی کثیفی بود
گفتم
" از جهنم نمی ترسم زوربا جان"
زوربا مرا بوسید
و برایم دعا خواند
گیسوان من حتی
برای مردم ماند
اما من
باکلاس ترین آرزوهایم را
با خودم بردم
[+] --------------------------------- 
[0]