یک داستان اکیدا عارفانه درباره ی رابطه ای مطلقا جسمانی
خودم را
دم
از خودم در P
راسته بودم
راسته ی شلوار
تیپ توپ
جانم او را صدا می داد
گفتم
با خودم گفتم
"از کار فرم هم گذشته
بیخیال دنیا
جدا او را می خواهم"
نرفت گفت
به هوت فوت در انتظار گفت
"بایزید! بایزید!"
گفتم
خوب
دنیای خالطور
عجیب و عجایب
کیری است
صدایش نکردم
باز هم
صدایش نکردم
بسنده کردم
به مجموعه ای قلیل از تصاویر
نرفت گفت
به هوت فوت در انتظار
چون نفس
"بایزید! بایزید!"
کشتی
مرغ
خون
blood
شتر
کبوتر
ماه
پرنده
اردک
که تکراری نیست
چون اردک
پرنده ایست
ورای دیگر پرندگان
گفتم
صدایش ولی نکردم
just
کمی
اندکی
فقط
تصویر
فقط تصویر
نرفت گفت
به هوت فوت در انتظار
هر
چون نفس
"بایزید! بایزید!"
ناوگان
غرق مرغ شد
بوی خون در
بلاد و پیچیده
شتر
خوابیده بر کبوتر
ماه
رختخواب پرنده پوشیده
اردک سردار
رسیده تا
مقام پرندگی
گفتم
آخرش گفتم
"سگ خور
طاقتم برید"
نرفت گفت
به هوت فوت در انتظار گفت
هر
چون نفس
بریده بریده
"بایزید! بایزید!"
[+] --------------------------------- 
[0]