آزیموس
روی پشت بام خانه
طوفان بود
دعوای باد و
پیرُهَنِ پاره
روی پشت بام خانه
افسانه می خواندند
من به باد دیوانه
تکیه دادم می
و گوش کردم می
به آواز های غم در می
باران از من
به سوی آسمان بارید
خورشید از من
به سوی افق
طلوع کرد
ستاره ها در من
ماه را
آتش بود
افسوس
باران نمی بارید
اما صدای باران
از توی ناودان
آمد
می آمد می
آمد
قحطی بود
تا من ظهور کردم
بر پله های بالا
دوان
روی پشت بام خانه
ساکت
رعدها
آواز می خواندند
موذن ها شب
سی جی سوارهای خیابان جی
بودند
صبح بود اما
خورشید را نمی دیدم
پرنده ها گفتند
"خودت را نگاه کن شاعر
خورشید هم
لیاقت چشمهایت را"
ندارد
[+] --------------------------------- 
[0]