چگونه یک ... را دوست داشته باشید؟
راستش
همیشه خیلی
به نقطه هاش
فکر می کردم
صبحها
آخر روز
وخت کارهای اداره
همیشه
به نخهایش
به منجوقها و گیره هاش
فکر می کردم
و اینکه وقتی که می بارد
و اینکه وقتی تنهاست...
زیاد از هم نمی پرسیدیم
خوشش دارم
حرف میزدم
می خندید
و هی با من
دعوا کرد
و توری لباسهاش را
از زیر مانتو نشانم داد
لخت
مثل یک فرشته ی سنگین
روی آدم می افتاد
مدام در گوش آدم می گفت
"چقدر آدم خوبی هستی"
و دهان آدم را
از خودش پر می کرد
هیچ ارزشی نداشتم
معنی شعرهام را نمی فهمید
وقتی که آمد می رفت
وقتی که گریه می کردی
مامان بود
وقتی که خسته بودی بالشت
وقتی که تشنه بودم
آب
همه چیز آدم می شد
عینهو گنجشک
روی آدم می خوابید
بعد از آدم
می پرسید
"هیچ دوستم داری؟"
باید جوابی می دادم
وظیفه ی من بود
حتمن باید
یک جوابی می دادم
[+] --------------------------------- 
[0]