کلنگ را تکیه داد به دیوار گفت "فکر می کردم خوبتر است همه چیز ساده تر اتفاق بیافتد ریلکس مثل طوری که پروانه ها روی هر گل یا بارانها توی هر دشت. اصالت اصلی با باران است که هر قطره اش اشکی است و کلی داستان دارد" کلنگ را برداشت گفت "ولی خوب بارن که خوب نگاه می کند هر دشتی هزار درخت است هر درختی هزار برگ هر برگی هزار حرف دارد برای آدم" گفت "کار باران دیدن و به یاد سپردن اینهاست کار دشت دانستن و بودن اینها دشت مشتاق باران است باران تشنه دشت" باران شروع کرد به ریختن دانه دانه. گفت "نمی فهمم وقتی یادش می افتم باران می گیرد یا وقتی باران می گیرد یادش می افتم"
[+] --------------------------------- 
[0]