یک ، دو ، سه ، بی نهایت
نماز کردم بر کوه
به یاد کعبه
که کعبه
تاب نمازهای من را ندارد
اقامه ی شب کردم
دویست رکعت
و چار
به یاد روزگارانی
که خوب بود و من
غافلش بودم
قافله از پس می آمد
می خواندم و
می گریختم و
قافله مردم
از پس می آمد
زنگوله ای
به گردنهاشان
زنجیری بر پاشان
و خواهشی
در صداشان
اندوهی با من بود
اما من
می خواندم و می رفتم
" تو کو تو
کو بو ؟
کو بو کی
کو بو تو؟
تو کو تو؟
کو بو
کو بو کی
کو بو تو؟"
خار مغیلان و اینها بود
و ما لایعقل
از سرابها نوشیده بودیم
کسی از نفس نمی افتاد
کسی تشنه اش نمی شد
مردم شترها را
نوشیده بودند
لاشخور شکار می کدریم
جای دال و را اشتباه شد
ما نمی فهمیدیم
مست و اینها بودیم
مست شنها و کوهان
و صدای مردم از پس می آمد
می رفتیم
و کویرهای عالم تمامی نداشتند
می رفتیم
فا و قافمان
پر بود
فرهاد و قابیل
با ما بودند
لام و میم مان مجنون
ما به ها و یا
پایان نداشتیم
ادامه داشتیم
کوه کوه
شانه در شانه
و مردم ما را
نماز می گذاشتند
سه شد
اینهمه عرفانی
کس شر گفتم
یادی از خدا نکردم
خدا هم بین مردم بود
پا برهنه از
پشت سر می آمد
[+] --------------------------------- 
[2]