کوفیانه
توی راه که می رفتم
گنجشکها می
گرفتند دامن من را
توی راه که می رفتم
مردم
نگاهم می کردند
درختها
دست می کشیدند روی پشتم
توی راه که می رفتم
همه می گفتند
اداست
خاک بر سرت
کپی کاری
شمشیر را
تپ
توی کوچه انداختم
عبا را همینطور
و هاله ام را
سر دیواری
آویزان کردم
توی کوچه فوتبال بود
آخر راه که ایستادم
بچه ها به من ایمان آوردند
"آقا
جای پایت
تمام این کوچه ها چمن شده"
هر جا رفتم
بچه بود
آبپاش بود
سبز بود
و چمن بود
به خدای کعبه من
رستگار شده بودم
[+] --------------------------------- 
[2]