آدم فکر می کند که چی باید بنویسد. یعنی از خودش می پرسد که حالا چه؟ بعدش یکهو کم کم آب می آید بالا دریای کلمات می آید کناره های آدم بالا و مثل مردی که برنامه ای داشته باشد برای خانمی آرام و ریزه و سیاس انگشتهای پای آدم را می بوسد. گرم و مهربان مثل یک اقیانوس استوایی دور آدم را می گیرد و هی می گوید در گوش آدم که بی خیال باش رها شو الان خوشبختی بعد یکهو یک موج بزرگ می آید و آدم را می برد با خودش تو دل دریا می گوید به آدم تمام شد تمام شد دیگر دست و پا زدن سودی ندارد آرام باش آرام آدم را مب برد لای دستهاش اینور و آنور و بعد جنازه آدم را در کنار صخره های ساحل می اندازد. حالا کسی بیاید برای آدم عزا بگیرد یا نه به تخم آدم هم نیست...
[+] --------------------------------- 
[0]