یادم می آید یعنی امروز صبح یادم آمد یک بازی خنده داری که بچگی می کردیم جلوی دیوار وای میستادیم دستمان را صف می گرفتیم تا دیوار. و وقتهایی که می خواستیم دستمان به دیوار می رسید و وقت هایی که نمی خواستیم نمی رسید. آنکه احتمالا مساله شل و شفت کردن عضله های شانه بود ولی فکر می کردم یعنی همان بچگی فکر می کردم که واقعا می شود با فکر هستی را تغییر داد. حالا زیاد به این چیزها معتقد نیستم بزرگ شده ام و عقل توی سرم آمده. و چیزهای مختلف دیده ام. این است که فهمیده ام هستی یکجور داستان تغییر ناپذیر است که ما تماشایش می کنیم فقط تا اجازه بدهند و نه بیشتر. اینکه دستمان می رسد یا نه هیچ ربطی به اینکه می خواهیم یا نه ندارد...
[+] --------------------------------- 
[1]