فکر می کردم که شعر چیست یعنی خانم بهار یک دفعه توی کلاس از آدمهای بی شعوری مثل من پرسیدند نه به حالت پرسش که به حالت اعتراض که شعر پس یعنی چه ؟ حالا که معنا نیست و موسیقی نیست و نوشتار نیست پس از نظر امثال بی شعور تو شعر یعنی چه؟ الان که دارم این را می نویسم به این فکر می کنم که دلیلی ندارد که من هر چی را که به نظرم می رسد بنویسم اینکه شعر نیست و بعد فکر می کنم که لابد شعر این است که آدم هر چه به نظرش می رسد بنویسد و بعد فکر می کنم که خوب این همه ادیت و پاکنویس و زحمت و مشقت و براهن و اینها پس؟ گه گیچه می گیرم یعنی وقتی سئوال منطقی از من می پرسند یعنی نه به حالت سئوال به حالت اعتراض حتی. گه گیجه می گیرم یعنی الان هم گرفته ام این متن را شروع کردم که بنویسم که الان عکس تختی را دیدم و یاد آن قصابی افتادم که خودش را از چنگک سلاخی آویزان مرد. و پشت شیشه مغازه اش نوشت "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست" فکر کردم در یک حرکت خفن به خانم بهار و خانم بنفشه بگویم این شعر است بدون توجه به اینکه ادبیات نیست حاصل کانسپت مشخصی نیست برپایه کلمه است ولی نوشتنی نیست و یاد آوردنش بدون اینکه خیلی غمگین باشد آدم را گریه می اندازد و آدمی که آنرا ساخته جانش را گذاشته رویش ولی برایش هیچ زحمتی نکشیده زحمتش فقط درد ساده ای بوده و هیکلی سنگین که سالها دنبه خوردن آن را. خجالت نمی کشم که بی شعورم من هم مثل آن قصاب شعورم را از چنگک آویزان کردم. بی شعوری برای شعر خوب گفتن بسیار لازم است. یعنی نه بی شعوری اینکه آدم شعورش را از چنگک آویزان کرده باشد. بعد احتمالا کلمه از نوک پایش بر زمین می چکد چکه چکه...
[+] --------------------------------- 
[0]