داشتم به زندگی فکر می کردم دیروز که بچه های سه چاری جمع شده بودند یک عده اشان سر قضیه سلی. داشتم به زندگی فکر می کردم علی آل داوود مریض دیوانه برده بود ما را توی دمای منفی ده درجه بستنی بخوریم. که طبعا من نشد بخورم یک کمی هم عجله داشتم که برگردم خانه. این جماعت مهندسها و دکترهای غمگین با خودم می گفتم. مثل بقیه ی آدمها و شاید علیرغم میل امان وارد یک راه معلوم شده ایم همه که تهش معلوم است. مثل اینکه آدم بعد از یک مدتی پیاده روی و ول گشتن سوار قطار شده باشد. رضا بابایی مثل تاسف خوردن های قدیمش می گفت حیف شد تازه داشتیم جمع می شدیم دور هم. نمی دانم اینکه همه سوار قطاریم و هر کس دارد به سمت راه نوشته شده خودش می رود به نظرم دلیل نمی شود که گاهی که قطارها از هم رد می شوند یک دستی تکان ندهیم برای هم جدا خوش می گذرد به من دیدن آن همه آدم های آشنا و من را یاد دورانی می اندازد که دوست دارم همیشه یادش بیافتم...
[+] --------------------------------- 
[0]