آخرین نفر از نسل قبلی خانواده دیشب رفت یعنی دیگر از این به بعد یزد یک جای دور دست نیافتنی است. یکجایی که می رود جزو تاریخ حلواارده و فالوده و نمازهای مرتب با توکل و نون تافتون یزدی هم گذشته. مثل بابایش پیرزن در نهایت سرپایی یکهو رفت. مثل اینکه یک چیز خوبی تمام شده باشد. تا آخر عمرش وقت نشستن روی صندلی به پشتی تکیه نکرد و دست از برنامه ریختن برای زندگی کوچکش بر نداشت. روز قبلش هم اگر خانه اش می رفتید. تافتونش همان تافتون بود و مربا و پنیرش هم همان. پنکه سقفی خانه اش می گردید. درخت نارش به جا بود و تخت کهنه کنار حیاط. تابستان کاهو و شیره اش و نه سرکه که یزدیها ترشی را خوار می دانند به راه بود. و عیدها شولی با شکر که این آش لعنتی نمی دانم چه داشت توش. الان دیگر هر که بلد بود درست کند مرده. یعنی کس دیگری هم اگر درست کند احتمالا ما بچه ها یعنی ما دیگر شولی مادربزرگ و عاروس که الان هر جفتشان مرده اند برامان چیز دیگری است. بین ما حال حمید از همه خرابتر است. محبتی بود بین این مادربزرگ و نوه دوسالی که حمید یزد بود با هم زندگی کرده بودند. یزدی حرف می زدند با هم. دیشب حمید هی ادای مادرجون یزدی را در می آورد و گریه می کرد. بعد مادرجان یزدی احتمالا زنهای فامیل یک مدتی به خانه می رسند ولی زن که خانه نباشد کم کم رنگ خانه عوض می شود. درخت و گل خشک می شوند. و سینی های با عکس خارجی لختی زرد می شوند و آب حوض هم برق نمی زند دیگر. و ماهی های قرمز چاقش هم دیگر توی آب تکرار نمی شوند. دیگر همه چیزهایی که از ما و بابا و عمو و بچه هایش توی خانه مانده با نظم و ترتیب نمی رود روی تاقچه ها و گرد و خاکش تمیز نمی شود مدام. اسباب بازیهای بچگی هم احتمالا می رود جزو خاطرات و کتابهای قدیمی اختراع من. یزد دیگر از این به بعد بهار ندارد. گل ندارد. یزد تمام شده. بابا خانه را نمی فروشد احتمالا. ولی یزد تمام شده. چون مادرجون یزدی مرده است...
[+] --------------------------------- 
[4]