ایمانم را به خودم از من نگیر. ببین این قضیه را بفهم جای بدی هستی که می توانی من را آزار بدهی. یکبار یک داستانی می خواندم درباره اینکه میز خانه مردی به سیاره ای دور وصل بود و هربار که او میخ تازه به میزش می کوبید در آن سیاره زلزله می شد. می فهمم که طبعن کاری از تو برایم بر نمی آید. من کلا خیلی هستم. و ما با هم فرق داریم. فکر نمی کنم اگز مزاحمتی باشد برایت اگر کسی عاشقت باشد. تو احتملا به این بازیها عادت داری. من خیلی آرام اینجا می گذرانم خیالت راحت باشد. هر کاری خواستی بکن ولی ایمانم را از من نگیر. من خدای هستی هستم و برای ادامه بازی به اعتماد به نفس الهیم احتیاج داارم. نمی گویم که من را عبادت کن. می گویم انقدر کفر هم نگو...
[+] --------------------------------- 
[2]