الان اصلا احساس خوبی نسبت به آن کارهایی که کرده ام ندارم. پنج سال پیش فکر می کردم حالم خیلی بد است ولی الان تازه فهمیده ام بد یعنی چه. فکر می کنم پنج سال بعد هم حالم همین باشد. نوشتن دیگر آن کیف چند سال پیش را برایم ندارد و نظر دیگران به طرز بیمارگونه ای برایم مهم شده. توی خودم پیچیده ام به قول خانوم بهار و مطلقا حس خوبی نسبت به آنچه می سازم ندارم. نوشتن برعکس قبل راحتم نمی کند. همه اش موقع نوشتن ملت جلوی چشم من هستند که دارند به من می خندند یا تعریف می کنند. برعکس پیشتر این فکر که ملت هیچ چیز نمی فهمند آرامم نمی کند اصلا. معنی مسخره ایست. مسلما نسبت به پنج سال پیش طرفدار بیشتری دارم. خیلی ها به من می گویند که بااستعدادم. سرکارم هم همینطور. از این که با دیگران قابل مقایسه باشم. از اینکه با دیگران هم جنس باشم. از اینکه کسی جرات کند به من بگوید ما یا خطابم کند شما. از اینکه من را با کسی قابل مقایسه بدانند عذاب می کشم. کلا عذاب می کشم به هر بهانه ای. وقتی از من ایراد می گیرند عذاب می کشم وقتی تعریف می کنند عذاب می کشم وقتی اهمیت نمی دهند عذاب می کشم و عذاب من اصلا کمتر نمی شود. چت که یک وقتی رستگاری من بود به حالت دائم و عذاب من تبدیل شده. کلمه هایم رقیبم شده اند. با هم و با من مسابقه می دهند. فرار می کنند از دستم و چیزهای عجیبی به من می گویند که نمی فهمم. حالم خوب نیست. حال اصلا خوب نیست. از شما متنفرم. بیشتر از مه از این متنفرم که برایم دل بسوزانید...
[+] --------------------------------- 
[2]