نشسته بر کوهی و کوهی در اوست. ماه را می نگرد. خنجری در کنارش می گوید "تو هم نمی کشی من را نه؟" می گوید "اگر تو هم نکشی من چه جور غم بی ماه بودن را تحمل کنم؟" می گویم "ماه مال آسمان است ماه را نمی شود گرفت" می گویم "عاشق شو گاهی کمی گاهی شراب بنوش شراب زلال رومی از آنها که در سرسرای سلطانی جنگجویانت می نوشند" می گوید "به آدمها اعتماد ندارم نه آنها که تعظیم می کنند نه آنها که قد می افرازند نه آنکه با من خوابیده نه آنه از من می گریزد دنیا به دست آوردنی نیست مثل ماه دنیا با حسرت نگاه کردنی است" می گوید و آرام خنجرش را روی صخره ها می خراشد. "ماه را برایم بیاور علی ماه را برایم بیاور یا خنجرم را به من بزن و یا ماه را برای من بیاور" شب شب از زیادی ستاره ها مرطوب است. شب همیشه شاه را افسرده می کند. از توی دره صدای خنده می آید "کالیگولا جاوید کالیگولا جاوید" سرش را می گذارد روی زانویش و گریه می کند...
[+] --------------------------------- 
[2]