Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
مش رضا به مشهد رفت
رقیه چادری شد باز
بگم طلای تازه گرفت
علی لباس خرید
رضا لباس خرید
مرتضی لباس نخرید
و حسن
شاه داماد است
فردا
زنها
از بوی نان ترش توی کوچه
فهمیدند
سارای
گیس سیای ده بالام
ناکام
به گا رفته
توی دستانت خاک خواهم ریخت و از جای بوسه هایم بر دستت بادام می روید وقتی زاهدانه می خندی حرفهای بیهوده من را توی دستانت آب خواهم ریخت و ازدهایی سبیل دار و ماچینی بر رودخانه هایت اشک خواهد ریخت مثل من وقتی نا امیدانه شبها خنده هایت را
نوشتم هیاط
و ذاکر شدم
الاغها
این هیاط از آن حیاتها نیس
که شما ها دارید
این هیاط
دو تا چشم قلمبه دارد
از درد دسته تایی
که در مقعدش رفته
این حیاط
به وجود همه شک دارد
و اشک دارد
در چشمش
زخم دارد
بر روحش
و دارد قل می زند
در دیگ خودش
و روی سایه اش
بر دیوار خودش
ایستاده می شاشد
گفتم اما
احمقها
این هیاط هم
حیات تنهایی است
یک هفته تمام برای بچه های کارخانه از حرفه ایها گفتم یک هفته تمام به بچه های کارخانه گفتم حرفه ای باشید آدم حرفه ای عین لئون می باشد حرفه ای غمگین نخواهد شد حرفه ای عصبانی نمی شود حرفه ای عاشق نمی گردد حرفه ای حتی به رئیسش هم نمی خندید از حرفه ایها گفتم و آن شب هم یک دختر تنها در حیات نهال کوچک غمهای من را می کاشت
اما من گریه نکردم هیچ گریه مال بچه ها بود گرچه زخمهایم دیگر گرچه دندانم دیگر گرچه من دیگر گریه نمی کنم دیگر سن و سالم گذشته مثل بار اول هم حتی بار اول هم چه فرق می کند گریه مال بچه ها بود به دورها نگاه کردم اندیشناک اندوهناک سر شکسته مغرور عینهون بچگیهایم حالم کمی گرفته است ولی مهم این است گریه نخواهم کرد آخر من بچه نیستم هر چقدر هم که سنگ دل هر چقدر هم که درباره ام مهمل گفته باشی
دیشب خوابم می آمد و اینترنتم کیری بود دیشب اینترنتم کیری بود و خوابم می آمد امشب خوابم می آید و اینترنتم کیری است هم فقط این نوشتن نمی گذارد شبهایم مثل هم باشند
یه اسم بم بده که باش صدام کرده باشی یه جا بساز بلن باشه توش بخوابم یه را بده که ارزش دویدنامو داشته باشه یه دامن بده که گریه هامو بریزم توش هواتو می کنم اما دلم رضای زنگ بیخود نمی شه افتم می آد یه بهونه بده لا اقل چار کلوم تیره با تو...
مثل باد بر برگی من با آرامی و ناکامی عاشقت هستم کارم از زلف و اینها گذشته از دامن و اینها از تمام مجانین دیگر لیلا تر من دارم می روم آرام مثل پر بر مماخ کودکی آرام
به تو با تاپ صورتی فکر می کنم و اینکه از دیدنت در تاپ صورتی گریه ام می گیرد و از قیافه گرم و خواب آلوده غروبت و از فهمیدن اینکه می روی داری فکر با فهمیدن فرق دارد ولی برای هر دو آدم گریه می کند شبها
شولاپیچ هایدای لاغری در دهانم در مستی پیچیده بودم شولا پیچ شولاپیچ رفته بودم از توی باران تا مقابل کاپی چاپ شولاپیچ گریسته بودم خیابان را آتش گرفته بودم روی کوهستان شمع و پروانه بر جانم می گردید آنقدر سگ به من عو زد توی تاریکی آنقدر توی داستان گردیدم که شولاپیچ جنازه ام در کنار پل پیدا شد من مرده ام برایت الان جنازه ام در پزشک قانونی است شمشیرم امامم کج شود اگر دروغ می گویم
رویای کارخانه
سیگار کوچک شکسته
چند ریزه خاکستر
چند دانه شعر
جمجمه / تراش / مستراح
و یک دو دانه لاستیک / پلاستیک
توی تختخواب / تن
کتاب / ان
کتاب من
جوانیم / که دکمه هاش باز
و آبجو
سرنگ / تیغ / تن
و رقص / من
شتر / رتیل / سگ / پلنگ / تیغ / تن
شتر / رتیل / سگ / پلنگ / تیغ / تن
جسد / رتیل / بوی بد
رتیل / تیغ
رتیل / تیغ
رتیل / تیغ / من
که روی تپه های تو / در آب و آبگیر
ورجه می کنم هنوز...
"شب بیداریه" غلاغه با صدای آروم ِ اع نه با قار گفت باد گفت "دونم" ابر گفت "عجب" ماهیه گف با صدای آب "حباب حباب" حوض تکون گرفت آب به پاشویه یه زنی غلتید "بچه ها خوابن؟" یه دستی اومد چشمارو بست غلاغه پرید باز صب اومد
موهارِ با سیاییِ شب بستن
چادرِ به کمر بستن
دستارِ گفتن برید
سینه باز نیست
لبا کار دیگه دارن
دستا پینه دارن
خسّه ان
حسرت تن دیوونه ی
تن مردا رو
به ستون خونه دادن
بوی مرد همسا یه رو شنیدن
گیوه ور کشیدند و
گشتند و
رفتند و
ور نگشتند .
آنها دشمنان خدا هستند شمشیر در میان آنها بگذارید آنقدر محکم گرفتیم هم را تا خون ما شمشیرهای بلندشان را شکست دشت از جنازه نیلوفر و نعش شمشیر شکسته fulfill شد
چای تازه دامادی و آرامش کشمش زیر دندان مادربزرگ ها و دماغ کوچک عروس از لای چادر چینی و سپیدترین دست دنیا که سینی را می گیرد و جوراب نارنجی از زیر چادر پیدا داماد به استریپ تیز حجله می اندیشد
شکایتم را می برم پیش آقا همینطو که با کلاه سبز و شمشیر شاخدار نشسته سرم را می گذارم روی شمشیرش و می گویم آقا لبسنی دیوانه می شوم وقتی دکولته می پوشد و دستهای نازکش عینهو میله های ضریح شماست می گویم آقا ادرکنی تک شاخ تر از ذوالجاح شماست و من عینهون فرات تشنه اش هستم می گویم آقا او خیلی من بسیار می گویم آقا من بسیار
می روم چشم میمالم تمام امامزاده های دنیا را ضریحی به ضریحی به ضریحی...
آقایم هم دیگر مثل او من را پیچیده حتی آقایم هم من را
می روم و لخت روی ایوان پاییز می خوابم و ریشه کردن را به زرد یاد می دهم و رشد کردن را به سرخ درخت سرخی خواهم شد با سپید ترین شکوفه های دنیا و میوه ای سایه درختی خواهم شد که جای ریشه اش را باد که خاک ریخته اش را برگ درخت خوبی خواهم شد به هیچ کس نمی گویم اما تو یادت باشد سرخی که در جهان روییده از برهنه من و ایوان خانه شما شروع شد
شکایتم را می برم پیش آقا همینطور که با کلاه سبز و شمشیر شاخدار نشسته سرم را می گذارم روی شمشیرش روی نور دور سرش دست می کشم و می گویم آقا نمی فهمم چرا دیوانه می شوم وقتی دکولته می پوشد چرا همه چیزم از نو دوباره از پرسپولیس آغاز می شود می گویم آقا دختر خوبی نیست مدام من را می پیچاند می گویم آقا دستبند سبز و ذوالجناحتان را به من بدهید برای گرفتن تک شاخ ذوالجناح لازم است می گویم آقا این رگ را همین رگ را از من باز کنید تا سفید و نورانی روی سجاده ام بریزم و از من جز دستبندتان چیز دیگری نماند کارت تمام است می روم سرم را می گذارم روی زانوی آقایم شکایت می کنم می روم چشم میمالم تمام معابد دنیا را ضریحی به ضریحی به ضریحی
سالها بیمارند و کوچه در صدای صلح پایدارش چکمه های مردی را که رضا نام داشت و کلاه پشمی هم سالها بیمارند و موبد همان و پادشا همان و داروغه هم شمشیر همان و تیربار همان و انگلیس سالها بیمارند و لیوان آبی برای خوردن قرصی و سکس راحتی زیر کرسی که پای آدم به منقل نگیرد سالها بیمارند مردم آرامم سالها بیمارند می گذرند از هم ماهی به ماهی
خیلی عجیب است فکر نباید نمی کنم که این یک اتفاق تکراری است این چیز ساده ای نیست این اتفاق ساده ای نیست ساده نیست وقتی ستاره ای چون من بوم عین آتش بازی توی آسمان نمی ترکد واقعا عجیب است خنده دار است دیگران چرا مرا نمی فهمند
شب که شد من درسده عاشقش بودم عینهون رجز برای یتیما داد ساکت توی سینه چشمه روشن زیر سنگ کوهسون عکس دختر روشن روی سنگ مهتابی عینهو سلیمون شا رقص نو تاچ با شمایل داوود...
چین چین و آهسه اومده بو با بی که تاب توی موهاشو بی که یک بند از تمون اون بندا به ما رضا باشه
اندازه اتفاق های مهیب را از این می فهمم که می شود درباره اش نوشت یا نمی شود درباره اش نوشت. اینکه برایم اتفاقی بیافتد و نتوانم درباره اش بنویسم اتفاق خوبی است. برای حرف تازه زبان تازه لازم است برای آهنگ تازه ساز تازه. بعضی از آهنگها آهنگ گیتار برقی نیست. بعضی از آهنگها قرآن است. سر مزار باید خواند. آرام و مهربان و آهسته. و مثل مین جهنده آدم دردش را زمانی بعد از آنکه پریده احساس می کند. یک چیز پیچیده ای توی دلم دارد از من می رود بالا. یک احساسی که شکل خیلی خیلی خوبی دارد. و شبیه حرفهای آدم های دیگر نیست. یک زخم کهنه ای که باز شد و برنامه ای برای بسته شدن ندارد. چیز دردناکی که می گوید به درک. مهم نیست. و خیلی آرام اتفاق می افتد. زندگی همینطوری است همه چیزها در حالت عمرا و تو رو خدا نه اتفاق می افتد. هیچ چیز آنجوری نمی شود که آدم خیال می کند.
راننده تاکسی خسته بود و معتاد بود و به من حسودیش شد که می رفتم خانه. من خسته بودم و می خندیدم و چون راننده تاکسی خسته بود و معتاد یک چیپس خریدم. درباره کرایه چانه زدیم زیاد گفت خندیدم. حرف زد خندیدم. او هم خندید موقع خنده چانه اش مثل دخترها می لرزید. چون معتاد بود و خسته و اعتیادش چون چون اعتیادش به چانه اش زده بود. برای راننده تاکسی چیپس خریدم و گفت اینجا سینما بود و اینجا هم سینما بود و پاتوق ما بود و من خندیدم و برای راننده تاکسی چیپس خریدم چیپس می خوریم و می خندیم و به هم می گوییم اینجا پاتوق ما بود الکی خندیدم و برای راننده تاکسی چیپس خریدم گر چه به من حسودیش شد که می روم خانه وقتی آمدم توی بیمارستان مریض ها و دکترها همه خسته بودند و جایی برای چیپس خریدن نبود.
آخر خیابون تو توی هر چراغی من با یه سیگار آبی گوشه لبهام تکیه می کردم اون تهای کوچه عین پیغمبر فاب و تاپ مدینه دورم بود مستر اشمیت پره دارتون بودم مهربونتون بودم سوت زنون رو به سوی خونه
کس گفتن خواسته بودم بات حساب من بو که
نقشه امون خراب شد جک پلیسا جای پولا رو فهمیده بودن
و من شات آخر را برای دختری زدم که به خاطر جاجیمی جی جی گردید و او کس آخر را به خاطر من داد که دیوانی دیوانه ام کرد و توی برنامه های و توی برنامه و توی روزنامه و کتابها حتی خبری از ما نیست فقط ما یادمان هست "دیوانه ز زنجیر رهیده است " یعنی چه و "بریم خانه ما فیلم ببینیم " یعنی چه این حرفها بین ما برای خودمان می ماند معنیش را حتی به یکدیگر دیگر نمی گوییم
چهارشنبه روزی کج از هفته های کج خداوند است با پریهای کج خوابیده توی دریا و پرنده های کج روی شاخسار نشسته و تازه مدار زمین هم و خط استوا هم و اینها همه برای شاعر کجی چون من بهانه های کجی است تا بگویم چهارشنبه روزی کج از هفته ای کج خداوند است
خبر جدید اینکه الان رسیدم خانه هول آهنگ ها را بردم پیش محمد . کلی زد توی حالم و گفت صدای خواننده در حد افتضاحی داغان است و آهنگ هم برای کامکارها یک کار خیلی معمولی است. و من بیخود جو زده شعر آهنگ ها شده ام. پنج شنبه را بگو که چقدر بیخود تحقیر خواهم شد. خاک تو سرم حال می کنم به هم می خورد از خودم بسکه جوگیرم...
من الان در اثر برخورد با آلبوم "خورشید مستان" گروه کامکارها ترکیده و در گوشه ای پریشیده جامه عزلت به سر کشیده عمیقا مشغول به های های گریه می باشم. احتمالا دکترم امروز از شنیدن صدای شرق شرق در کله ام سکتن خواهد کرد. مولوی مثل غولی که به چراغش دست کشیده باشند در آمده ریده به ما و دزدیده و خندیده و پریده انگار نه انگار کله ما آکنده از صدای شرق شرق و برقث درق زره اش... من می خوام اینجوری بنویسم.... گوسفند دیوس بی شرف مادر قحبه کس کش منم می خوام اینجوری بنویسم...
دید موسی یک شبانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای اله تو کجایی تا شوم من چاکرت؟ چارقت دوزم کنم شانه سرت؟ دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت ای فدای تو همه بزهای من ای به یادت هی هی و هیهای من
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت و آن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشهای و آن نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت آن نفسی که با خودی بسته ابر غصهای و آن نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت آن نفسی که با خودی یار کناره می کند و آن نفسی که بی خودی باده یار آیدت آن نفسی که با خودی همچو خزان فسردهای و آن نفسی که بی خودی دی چو بهار آیدت جمله بی قراریت از طلب قرار توست طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت جمله بی مرادیت از طلب مراد توست ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد از مه از ستاره ها ولله عار آیدت
یا کالمینا یا حاکمینا یا مالکینا لا تظلمونا یا ذا الفضائل زهر الشمائل سیف الدلائل لا تظلمونا یا نعم ساقی حلو التلاقی مر الفراق لا تظلمونا فی القلب بارق مثل الطوارق بین المشارق لا تظلمونا نادی المنادی فی کل وادی لا بالعناد لا تظلمونا افدیک روحی عند الصبوح یا ذا الفتوح لا تظلمونا هذا فادی فی العشق بادی فی الحب عادی لا تظلمونا اسمع کلامی نومی جرامی عند الکرام لا تظلمونا عشقی حصانی نحو المعانی هذا کفانی لا تظلمونا العشق حال ملک و مال نومی محال لا تظلمونا
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست بیایید بیایید که دلدار رسیدهست بیارید به یک بار همه جان و جهان را به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیدهست بر آن زشت بخندید که او ناز نماید بر آن یار بگریید که از یار بریدهست همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیدهست چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت مگر نامه اعمال ز آفاق پریدهست بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیدهست
در میانه درس و مکاشفت یکی از شاگردان سر از عزلت بیرون کشیده فریاد زد "انا الحق" بچه ها خندیدیم گفت "منتهای هر کس این جواد بازیها باشد از ما نیست" بعد پرسید "کسی از بین شما هایزنبرگ نخوانده است؟"
می گفت عشق مراتب دارد گفت مرحله اولش آن مساله دار زدن و سوختن و به باد دادن خاکستر است گفت"تذکره الاولیا کتاب آمادگی است بزرگ که می شوند همه داستان من را می خوانند" دیوانه ایست برای خودش فرهاد...
همین هیکلی را که و دستهایی را همین فکر مهملی را که و لبهایی همین را اگر روی هم بگذاری و اضافه کنی به آن کمی از زبانه های تلخ گیاهان تیغ دار و هلهل ریختن عسل روی بوته های توت فرنگی و لغزش پای برهنه روی برف سرد و خواب گربه در ظهر تابستان و خواندن بلبل قبل از صدای تیر می شود دیوانه هایی مثل من عاشقش باشند
یکی دو جا تا من یکی دو جا سمبلیک گفته باشم آه خیلی خیلی از جوجه ها توی تابستان مردند به قدرت بسیاری باد بر دشتهای فلان وزیدن گرفته باز و کهنوج از توابع دیگر کجا شده است هستی راه ملایم و سختی و کلی بدبختی کشیده تا یکبار یکی دو جا در یکی دو جا من سمبلیک گفته باشم آه
از او بالا کفتر میایه سرد و یخ مث بارون اومده تا شب تگرگ رفته تو خوا آرزوی ریخته کفتر جنازه میایه با پر پرای سفالی پرای ریخته از بالا بر گربیای منتظر تن کفترای مرده میایه تن سیا پا سیا پر سیا گربیای سرزمین سگ میو منتظرای بارونان گیر کردن ولی توی کولاک کفترای مرده
همان صبحی که ارواح کشتیان مغروق از آسمان می گذشت سرد من به تلخی رو به سوی آفتاب و سرما گریستم و من به آسانی و من به ندرت به تنهایی همان شبش که عروسهای دریایی سرخ و اسبهای دریایی و صخره های دریا همان شبی که ارواح کشتیان مغروق از آسمان گذشت سرد من یاد تو افتادم که چشمهات خط چشم زشت ارغوانی داشت و ارواح سرد از صبح و شام دستهایت می گذشتند همان صبح زود امید را برداشتم و بر زمین گذاشتم
روی دریا مرغی ماهیخوار است که هراسان و نگران دریاست روی دریا مرغی ماهیخوار است که می رود این سو تا و جیغ می کشد و نگران هستی است نگران دریا با اسبها و ماهیها و ملخهایش نگران انسان با تیوپها و مایوها و کشتیهایش روی دریا مرغی ماهیخوار است که جای ماهی غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده غصه خورده است
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا نگویند رقیبان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
یک شعر مسخره درباره فاطمی و چیز تقریبا مثل مصدق و نون
میدان فاطمی از من شاکی است چند سالی است من درسهای چیز را نمی خوانم و یاد چیز را نمی افتم و خایه هایم جفت است برای گفتن چیز میدان فاطمی شاکی است توی ایوان خانه می نشیند و چشمهای عین گربه اش برق می زند لای نرده های فولادی و دود سیگارش مثل تاک از میان نرده جوانه می زند چیز در میان چشمهای میدان فاطمی بسیار دور و غمگین است
زیاد درباره هپروت می پرسی هپروت هم جایی مثل الباقی دنیاست فقط بندهای تو آنجا صورتی ترند آسمان کمی و رودها کمی و من هم کمی همین توی هپروت همه چیز عادی است اشکالش فقط این است که آدم توی هپروتش تنهاست من با هپروتم می سازم باور نمی کنی ولی به هپروتم می آیند گاهی دخترها...
وقتی یک نفر به آدم می گوید خوشگل است قد بلند است ولی تنهاست. و دلیلش را بعدا به آدم می گوید. اگر آدم از حرفهای طرف اطمینان داشته باشد که باهوش است. و اخلاقش هم زیاده از حد گه نیست. آدم که اهل باور کردن حرفها و رویا پردازی است. پیش خودش فکر می کند طرف احتمالا دو جنسه است. و این را به طرف می گوید و آن طرف حالش گرفته می شود و کیری که نداشته را نشان آدم خواهد داد. برنامه شام دیشب را لعنتی کنسل کرد...
احتمالا دلیلش پیر شدنم است ولی به صورت مطلق اعتماد به نفسم را درباره شعرهایم از دست داده ام. یعنی نظرم به نظر دیگران زیاده از قبل موکول است احتمالا مربوط به همان قضیه introversion ام است که به شدت Extrovert شده . دارم روی یک مساله ای فکر می کنم. فکر می کنم درباره شاعری هر چه introvert تر بهتر جواب می دهم. یعنی تاثیر و تاثر از اطراف صحیح است ولی به اذهان تحلیلگر دیگران و حتی خودم نباید در این مساله تکیه کرد. باز هم راجع بش فکر می کنم یعنمی چون مغزم کلا با حرف زدن فکر می کند باز هم راجع بش می نویسم. ولی الان در حال حاضر فکر می کنم بهتر است دیگر درباره اش فکر نکنم تا بعد...
خوب است آدم هر چند وقت به چند وقت تست آی کیو بدهد. جدیدا مردم خیلی به من تکه می انداختند (به خصوص حمید) که پیر و درب و داغان و اسکل شده ام راستش وقتی محمد گیر داد که یک نیم ساعتی تست آی کیو را بزنم یک کمی می ترسیدم دهنم هم تا آخر تست گاییده شد. یک کمی کند شده ام ولی به هر حال هنوز بسته به انحراف معیار محاسبه بین صد و سی تا صد و چهل ام. خیلی مسخره است ولی این مساله باعث شده کمی اعصابم آرام بشود . آدمهای دیوانه ای مثل من به اعتماد به نفس شان برای دیوانگی احتیاج دارند...
به صورت تمرینی شعری سرایم می در باره بایزید بسطامی و شاتی زنم می به افتخارش که خدا بوده و درباره خداشناسی کتاب چاپ کرده است می میو گربه واق داگ داگ سگ داغ آهن بر کفلهای اسبهای خیلی خسته به فریادم برس بایزید بسطام کجاست حواست هست ؟ علی کلا حرام شد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب کز آتش آتش دشمن می آید دارد این زرق دارد می کشد ما را رییسم خوشحال است که در دفتر نمی گیرد خیال کرده خوار ما همه گاییده خواهد شد
فیلمهای خیلی بد آغاز روزهای خیلی خوبند فکرهای خیلی بد معمولا خیلی خوبند وقتی آدم تفریحی وقتی آدم تفننی وقتی آدم تلقین نمی کند نکند به خودش نرود نمی رود نخواهد رفت می مانم من سر حرفم به حرفهای شما گوش نمی دهم هرگز
هزارپای غریبی می رود از قامت من بالا و آهنگ غریبی در مایه دشتی می خواند هزار گایی بر پایش جوراب رنگارنگ یک نفر برنامه دارد من را یک نفر می خواهد برای کلاغ از بالا پنیر بیاندازد
توی همین چند شب از لحظه ای که قول دادم ستاره باشم تا وقتی که توی همین چند روز خاص که مادر ریحانها را چید و ماتیک معروف قرمزش را زد توی همان عصر خوشحال پنج شنبه که بابا مثل همیشه روزنامه ها را از اتاق جمع کرد من توی همان سال لعنتی مردم که من و تو را از کوچه صدا کردند چاییمان دادند صورتمان را شستند به حرفهای شیرینمان خندیدند و به ما گفتند بازی فوتبال توی تاریکی خطرناک است بعد آن دیگر هیچ چیز یادم نمی آید
برای یک نفر داستان یک موزاییک متوسطی را تعریف کردم که کوچک و زرد بود و برنامه داشت در آینده موزاییک قرمز بزرگی باشد و خیلی غمگین شد وقتی فهمید همیشه موزاییک ها را بر حسب سفارش می سازند و همان موقع که دنیا آمده همه چیز زندگیش و اینکه قرار بوده کجا نصب شود معلوم بوده از اول و خودش هیچ تاثیری در سرنوشت خودش نخواهد داشت...
کوهی بود که جای شیر گربه داشت و جای گرگ سگ داشت و سگ هایش گربه هایش را و بسیجی هایش جنده هایش را توی آن کوه حوالی ایستگاه پنج خسته و مانده "دختری دختری دیدم که ماتیک تیک تیک می کشید" در همان کوه
باریک بود و پشمهای پایش را باریک بود و دور لبهایش را
گفتم ای دختر که آتیش تیش تیش می کنی توی اعصابم داری جیش جیش جیش می کنی
گفت کله ات آقا موهایت بوی خوبی گرفته است گفتم این بار آخر است دیگر اینجا نمی آیم کوه که خانه خالی نیست
"دختری دیدم خجالت لت لت لت می کشید از غم از غم شوهر ملالت لت لت می کشید"
شوهرش شدم تا شوهرش آمد با پاچه های بالا از توی رودخانه با پشمهای پایی که هرگز نمی تراشید
و دزدی هست در شکاف کوهی و دردی هست در سری و موی انبوهی و خانه ای هست و دزدانی که با موی انبوه از کوه خانه را می گیرند دزد شمشیر دارد و دهقان خون و شمشیر بر خون همیشه پیروز است
تا حالا نشده بود اینهمه بنویسم و پاک کنم درباره این خبر نوشته بودم و جایش
به گفته رييس پليس امنيت عمومی استان تهران، پليس کرج روز پنج شنبه ۳۲ دانشجو را در يک ميهمانی در اين شهر دستگير کرده است. براساس گزارش پليس، دستگيرشدگان همگی از دانشجويان دانشگاه تهران هستند که در جشن مدال آوری يکی از همکلاسی های خود که در يک المپياد جهانی مدال گرفته بود شرکت کرده بودند. بر اساس گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران، ایسنا، پلیس می گوید که در این مراسم ۱۱ دختر و ۲۱ پسر دانشجو حضور داشتند که به دلیل مصرف مشروبات الکلی در حالت «غیر طبیعی و نیمه عریان» قرار داشتند و پس از هماهنگی با مقام قضایی، توسط نیروی انتظامی دستگیر شدند.
خایه پابلیش کردن نداشتم ولی عمیقا می فهمم برنامه نظام برای کرج و حومه تهران چیست و فکر می کنم خیلی ساده دلند که فکر می کنند می شود اجرایش کرد. یادم آدمد که آن برنامه کنسرت را هم در کرج گرفتند...
جمله اول را فرهاد گفت گفت "کم می نویسی کمتر دوستش داری" جمله دوم را من گفتم "برایم مهم نیست مردم چه فکر می کنند" جمله سوم را فرهاد گفت "آخرش یک روزی من را از روی کوه پرت می کنی" جمله آخر را من گفتم "به اخلاصت حسودیم می شود"
گیس کوتاه هم مثل گیس بلند چچیز جالبی است تازگی به نظرم رسیده که گیس کوتاه یکجور برهنگی است. و گر چه گیس بلند خوشبوتر است ولی گیس کوتاه هم قشنگیه خودش را دارد...
وقتی آدم یک لینک می گیرد از محمد بدون هیچ توضیحی و با امری که از زمان سربازی در کلمه هایش مانده "دان لود کن" و منتظر است که یک جوکی چیزی باشد بعد صدای دایی پرویز می آید که می گوید "نوزدهم آبان 64" روح آدم خبر ندارد که بعدش تو می آیی و آدم را می بری توی دنیایت. "بنشین به یادم دمی / تر کن از این می لبی / که یاد یاران خوش است" و من که با تو آمده ام با تو می آیم با صدای آواز غمگینت که ژوست نیست ولی از تمام دیگران دوست ترش دارم یک چیزی که شاید به خاطر اینکه زمان خاصی از عمرم بوده و یا به هر خاطری دیگر توی جان من مانده... و آن تیپ لامصبی بی اند او که از کمد خانه بزرگ تر بود و تو می گفتی هیچ کدام از سی دی های جدید کیفیتش را ندارد جدا این را یعنی این آهنگ عجیب را به چه فکری خواندی؟ و آن کس کش بعد خندیدنت چرا قطع کرد؟ خنده تو از آوازت قشنگتر است کس کش نمی شوم چرا باید بگویم بود خنده تو هست خیلی از آدمها هستند که خنده شان هست و هیچ وقت بود نمی شود کلا خودت هم هستی بدون رابطه با اشیاء یعنی وابسته به چیزی نه. از ترس مامان، بابا همه چیزهای مربوط به تو را قایم کرده ولی خودت هستی بیرون اشیاء هیچ چیز خانه دیگر به تو مربوط نیست لباسهایت را بخشیدند و چیزهای دیگر را فروختند یا ماند پیش دایی منوچهر که چند سال بیشتر نماند. با همان صدای راسخش که "برق من را نمی گیرد". و مردن تو پایان بچگی من بود. دوران خوبی بود خسرو بچگی دوران خیلی خوبی بود. اینکه تمام ترس آدم از دنیا آدمی مهربان مثل تو باشد. که توی خواب تمام رازهای زندگیش را به مامان می گفت. تمام کتک هایی که خورده بود عرقها زنها کتکها دعواها... من می خواستم راجع به چیزهای دیگری حرف بزنم حواسم نبود رفتم توی خاطرات بچگی. محمد می گوید ما هم باید یکی مثل این نوار ضبط کنیم که اگر مردیم گوش کنند. شاید ضبط کردیم ولی اگر ضبط کردیم صدای خنده ها را هم می گذاریم بماند. خنده های ما مثل تو نیست که وقتی که نیست بماند...
زنگ می زنم به جهان دوباره مثلا - فوت فوت فوت فوت می کنم به خواب دنیا فوت قطع می کنم زنگ می زنم قطع می کنم زنگ می زنم من مزاحم دنیام خواسگار دخترش فاسق زنش رفیق ناباب بچه هاش هیچ از من دنیا آسایش ندارد - الو آقای دنیا؟ گوشی دستتونه ؟ ناراحتم روانم نژند است معلم دینی احمق گفت - الو آقای دنیا؟ گوش می کنید آقای دنیا ؟ تا خسته می شوم زنگ می زنم به خانه دنیا مثلا - الو ؟ با شادی شما کار دارم چرا ما توی خانه شادی نداریم ؟ الو فوت فوت من وحشی ام الو من میت وانتد ام هانگری عظیم فر بلاد آف یو آی ریلی وانت یور اتنشن دنیا آی ام پور آی ریلی ام لاست فر تاک آی ام دور کن وی تاک باز؟ کن وی ت...اک؟
بیایید دکتر ها من را ورقه ورقه کنید رنگ کنید و روی لامل بچسبانید بیایید دکترها تمام چیزهای تیز را در من فرو کنید و تلخ را در حلقم بریزید و دست را به تخت ببندید و تمام چیزهای ببا علامت جمجمه را لوله بکشید توی رگهایم به هم بگوئیید حیرتا بگویید عجیب است جالب است باید نگاه دقیقتری بیایید دکترها من تسلیمم من تسلیمم نماز ببندید باور نمی کنید اما من در کنار مامومین نماز غفیله خواهم خواند
توی دیوان آخرم بخوان که بات تو باتر است و تلخی تو تلخی ودکاست و اسمیرنوفی آبیست شورت قرمزت که در قبیل از آن شبها می پوشی بخوان که تازه من بوی الکل را و حسرت پک را و خیارشور بامزه را زیتون بزرگ را چ ِت از توی ایوان پریده ام توی آن نوشته ام که زیر هر ایوانی خیابانی است و از کمی زیاد از خون روی پیشانی و طعم بسیار دردناک دندان پیش شکسته توی دیوان آخرم نوشته ام و بغض کرده ام و پاک کرده ام و چاپ هم نکرده ام که بات تو باتر است و تلخی تو تلخی ودکاست خیالت راحت باشد هیچکسی نمی فهمد
اینکه بنده در تاریخ 8 آبان 86 به قول خانوم بنفشه خودم را خاص اعلام نموده ام به هیچ وجه به این معنا نیست که من از سخن تمسخر و تحقیرآمیز ایشان جو گرفته گردیده ام. بلکه من معنی سخن پر فضل و پر مایه ایشان را گرفته و به اندازه ای که ایشان منظور داشته اند رنجدیده گردیده و عذاب کشیده در تنهایی فغان عقرب از خود صادر نموده اشک توی چشمهایم گردیده است و از همان جهت آن مطلب را بدانصورت تقریر نموده ام. از اینکه مطلب را بگونه ای لغو نگارش نموده ام که خانم بهار دچار سوتفاهم گردیده و به خانوم بنفشه معکوس انتقال داده و خانم بنفشه را تا حدودی شاکی نموده است. شرمسارم...
@ نخست ما بود first در اوایل what we talked @ سووتمان روح ما بود ستاره محفل برای عقربای از جمیع آنچه در جامه مان تارانتولیده @ نقطه پایان ما بود @ فحش دنیا به ما بود پیچیده در خوابیده با گفته با @ تمام آن چیزی بود که می ترسیدیم @ در آغوشمان گرفت و @ لب بوسمان کرد