با خودش می گفت
توی میز بغل مردی
با بازوان ستبر فراوان
و طرح اژدها روی بازویش
و آستین کوتاه تنگ آبی
نشسته
که دخترانی که از توالت آمده
از چارای وی
گذرند می
با چشمهای رو به سقف و
سینه های نوک تیز آویزان
بی هوش می شوند
با خودش می گفت
در خیابان زنی
با تنگ ترین
مانتوی جهان و
زیباترین کون دنیا
با خالکوبی کمر باریک
ایستاده است
که مردانی که از پارکینگ آمده
و از چار رای وی
گذرند می
با چشمهای تار و
سبیلهای سیخ
ترمز کشیده
توی شیشه برخورد می کنند
و با خود گفت
زنهای چشم بر سقف بر زمین افتاده
و مردهای ترمز کشیده توی شیشه خورده هم
با خودش گفت
به درک ما هم
گفت ما هم
دنیای خود را داریم
سبیلش را
تاب داد
زخم سرش را بست
دست دخترش را گرفت
و به او عینک آفتابی
و کرستی مناسب داد
[+] --------------------------------- 
[0]