درد می کنم و
من
با سختی
و با غمهای مربوط به
بدبختی
و طعم خیلی
زجرآور شبیه تلخکامی پایدار پن
وقتی بفهمد ادیسه هرگز بر نمی گردد
و اینکه دنیایش
از بوی تعفن زیر بغلهای نتراشیده خواستگاران قزوینیش
پر خواهد بود
مثل طعم چیز کیک مانده در
هوای آزاد
یا طعم گنجشک مانده در برف
برف توی گلها
گلی که اسب توی آن ریده باشد
من با سختی
و اینها
حواست هست؟
سختی و
اینها
روزگار
هم می گذرد
ولی دلم هرگز
خنک نخواهد شد
حتی
توی آفتاب تابستان
[+] --------------------------------- 
[0]