مرگ و شاعر جوان
راجع به مردنت
توی روزنامه
می نویسند
و شاعران پیر
با اشتهای فراوان
چرا می کنند در
سبزه زارهای دیکلمه
و پورفسورها
سر را
می نهند رو
سینه زنها
شبها
و تلخی قهوه را
تنها
با بند سوتین
پاک می کنند
عصرها در حرم مردم
بوب بوب ِ دردهایشان را
رو به آسمان تو
شیپور می زنند
بنگ بنگ
گلوله می زنند توی آسمان
به افتخارت
دینگ دینگ
با گریه
فنجان قهوه می روند در حلقوم
زنها
تریپ بلند سیاه و
مردها
کروات سرخ تست می کنند
و همه
با هم می گویند
آه
سرگیجه
آه
بدبختی
و همه می گویند
"دست من را بگیر عزیزم
دیگر توان ایستادن برایم نمانده
واقعا
غم عظیمی بود"
و توی روزنامه می نویسند
واویلا
عجب اتفاق جانکاهی افتاده واویلا
و جوجه شاعرها
جا پای سرد چکمه هایت
جیک جیک
روی هم
پا می گذارند
ولی تو دیگر
به تخمت هم نیست
تو
بالاتر پریدی
و به آنجا که گفتند
نباید
نمی شد
تنها
رسیدی
توی آخر داستان
مردی
و بهترین شعرهایت را
با خودت بردی
[+] --------------------------------- 
[0]