هی من را صدا می کنند
بادها دارند
هی من را
می پرسند
"علی جان
خسته نباشی
علی جان
سئوالی نداریم علی جان
ولش اصلا..."
هی می آیند در خانه
سراغم را می گیرند
زنگ می زنند بادها
زنگ مخفی در را
که توی گوش آدمها
زینگ
زینگ
زینگ
در می روند بعد
با صدای خنده ها و با
خیال کرده اند
یک روزی
گوش شان را می گیرم
اشکهایم را
پاک می کنم یک روزی
و هر چه در خودم دارم
پرچم می کنم
داد می زنم
هوی هی
و بادها در من می پیچند
و تمام آبادی با من
آواز می خوانند
فالگیر دروغ گفته
سرنوشت من سیاهی نیست
من آخر داستان
رستگار خواهم شد
[+] --------------------------------- 
[0]